هر نسیمی كه نصیب از گل و باران ببرد
می تواند خبر از مصر به كنعان ببرد
آه از عشق كه یك مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
كه بخواهد دلی از دختر یك خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم كشد،زیره به كرمان ببرد
دودلم اینكه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه كه از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
شعر كوتاه ولی حرف به اندازه ی كوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
شب به شب قوچی ازین دهكده كم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!
"حامد عسگری"

:: موضوعات مرتبط:
معاصر ,
,
:: برچسبها:
اشعار حامد عسگری ,
شب به شب قوچی از این دهکده گم خواهد شد ,
باید این قائله را آه به پایان ببرد ,
شعر معاصر ,
حامد عسگری ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11